معنی بازار شام

حل جدول

بازار شام

مثل جای شلوغ و درهم ریخته


شام

سوریه قدیم

فرهنگ فارسی آزاد

شام

شام، کشور سوریّه می باشد،

لغت نامه دهخدا

شام

شام. (اِ) شبانگاه. بتازیش مغرب خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). آخر روز. (بهار عجم). اول شب که تاریک است. (فرهنگ نظام). شبانگاه یعنی وقت مغرب. (مؤید الفضلاء). عشا و زمانی که تاریکی شب بروز کند تا هنگام خفتن. (ناظم الاطباء). عِشاء. اول تاریکی شبانگاه که مابین مغرب و عتمه باشد یا از زوال آفتاب تا طلوع فجر. (منتهی الارب). مساء. مقابل غداه و بامدادان. عشیه:
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا به شام.
ناصرخسرو.
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا.
ناصرخسرو.
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد زیر شام.
ناصرخسرو.
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله است و دگر دست فقاع.
سوزنی.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
فکند بایدم از خدمت مه روزه
جماع صبح بصبح و جماع شام بشام.
سوزنی.
با یاد تو زهر بر شکر خندد
با روی تو شام بر سحر خندد.
خاقانی.
فلک از سرخ و زرد شام و شفق
بر قدت خلعه دوز خواهد بود.
خاقانی.
خاقانی صبح خیز هر شام
نگشاید جز بخون دل روزه.
خاقانی.
بشام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می بست چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
مشعله ٔ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.
نظامی.
ثناگوی حق بامدادان و شام.
سعدی.
پرتوی از روی تو گلگونه ٔ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمه ٔ گیسوی شام.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
نقل کردند خواجه علاءالحق و الدین عطراﷲ تربته و کثر مرتبته که شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در بخارا در محله ٔ کلابادبودند. (انیس الطالبین ص 77). در منزل شیخ خسرو... نزول فرمودند شامی بود و اشراف آن بقعه در خدمت ایشان حاضر بودند. (انیس الطالبین ص 99). شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه با جمعی از درویشان بربام خانه ٔ دوریش عطا بودند. (انیس الطالبین ص 140). مغرب، گاه نماز شام. (از نصاب).
- شامت بخیر، این کلام را وقت شام بطریق تفأول با هم گویند از عالم شب بخیر. (آنندراج از بهار عجم).
- || کنایه از وداع ورخصت و بدین معنی از عالم شب خوش است. (آنندراج بنقل از بهار عجم):
ورت شیخ گوید مرو سوی دیر
جوابش چنین گوی شامت بخیر.
حافظ؟ (از آنندراج).
و در عرف عامه این کلمه به صورت شب بخیر و مساکم اﷲ بالخیر به کار رود.
|| بمجاز تیرگی در زلف. گیسو، دود، سرمه، انگشت، اکسون و دیبای سیاه از تشبیهات شام باشد. (آنندراج).
- به شام آوردن، به پایان رساندن روز:
به شام آورد روز عمر ما را
امید وعده های بامدادت.
خاقانی.
- روز به شام آمدن، کنایه از سپری شدن روز و فرارسیدن شب:
روز عمرست به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم بسحر می نرسد.
خاقانی.
- شام و سحر، اول شب و بامداد. (از ناظم الاطباء).
- نماز شام، نماز مغرب، مقابل نماز خفتن و عشاء، نمازی که هنگام عشا خوانند: و این نماز را[نماز فریضه را] صلوه الوسطی خوانند بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نماز شام دلیل است بر ثانی، و وقت نماز او آن است که آفتاب از شرق برآمده است و بمغرب فرو شود. (وجه دین ناصرخسرو چ برلن ص 145).
|| هنگام و وقت خواندن نماز شام و مغرب:
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت اصرار.
فرخی.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
روز را می بسوخت تا نماز شام. (تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم بخانه ٔ بونصر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). و ایشان باز گردیدند و نماز شام با پیش شاه اسکندر آمدند و شاه کید هنگام خفتن او را [اسکندر] خوانده بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.
سوزنی.
جبرئیل بیامد و دست ابراهیم بگرفت و به منی برد و آنجا نماز پیشین ودیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی). سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید. (نظامی عروضی چهارمقاله چ 2 معین ص 68). || طعامی که هنگام شام خورند. (شرفنامه ٔ منیری). طعام آخر روز. (فرهنگ رشیدی). طعام آخر روز و اول شب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شام شب. (بهار عجم) (آنندراج). غذایی که در اول شب خورند مقابل چاشت. (ناظم الاطباء). طعام که بشب خورند. مقابل ناهار:
بامدادانت دهد وعده بشامی خوش
شامگاهانت دهد وعده بناهاری.
ناصرخسرو.
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره.
ناصرخسرو.
گفت اندوه شام و محنت چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنائی.
چنان سوخت خاقانی از سوک او
که با شام برمیزند چاشتش.
خاقانی.
به خاوران ز پی چاشت خوان زرگستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.
سعدی.
- شام خداوند، در شب آن روزی که مسیح مصلوب شد با شاگردان خود در جایی فراهم شده فصح را با ایشان تناول فرمود از آن پس نان و شراب بدیشان داد و فرمود «مادام که از این نان خورید و از این شراب آشامید مرا یادآوری کنید و مرگ مراظاهر کرده باشید تا باز آمدنم » اکثر مسیحیان مراعات این قاعده را از جمله فرضیات شمرند که باید تا انقضای جهان در کلیسای مسیح رعایت شود و بجا آوردن آن ازاساس ایمان باشد. و این سنت را اسمهای متعدد است من جمله. عشاء، ولیمه، عشاء ربانی، سرمقدس. (از قاموس کتاب مقدس).
- شام خوردن، رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام دادن، مقابل نهار دادن. طعام که شب هنگام دهند. طعام شب دادن. (ناظم الاطباء): در فلانجا بمردم شام می دهند.
- بی شام خفتن، غذای شب نخوردن:
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته به که چو از وام خورده شام.
ناصرخسرو.
- شام رمضانی، افطار. طعامی که روزه را بدان گشایند: حضرت عزیزان را قدس اﷲ سره شام رمضانی سیزده جای طلبیده اند. (انیس الطالبین ص 102).
- شام شب، طعام شب. نان شب. غذای شب:
هرگز غنی ندانی درویش و پادشه را
او شام شب ندارد این اشتها ندارد.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شام شکستن، رجوع به همین کلمه شود.
- شام غربت، طعام شب که بمفلسان و فقرا و مسافران بی نوا دهند. (ناظم الاطباء).
- شام غریبان. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام کردن، شام خوردن. (ناظم الاطباء).
- نان شام، طعام شب. غذای شب، چه در تداول عامه نان را بمعنی مطلق طعام بکار برند و گویند رفتیم نان خوردیم یعنی غذا خوردیم و نان شام در اینجا بمعنی طعام یا غذای شب است:
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.

شام. (اِخ) نام مملکتی است که در گذشته شامل اردن و سوریه و لبنان و فلسطین بود و درباره ٔ وجه تسمیه و تاریخ جغرافیایی آن لغویان و جغرافی نویسان و مورخان اقوالی دارند که فشرده ای از آن را در این جا می آوریم. صاحب تاج العروس در وجه تسمیه ٔ آن گوید: شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند بسمت چپ رفتند و یا آنکه منسوب باشد به سام بن نوح و اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است: ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آنکه او آن را ساخته باشد. و وجه دیگر آن زمین را که شامات است اینکه برنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق درباره ٔ وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند. مؤلفان انجمن آرا و آنندراج نویسند که نام قدیم آن اراضی سوریه بود و اکنون نیز آن را سیریه نامند و لغت سریانی (یا سوریانی) منسوب به اهالی آنجا است. صاحب معجم البلدان نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی بمعنی دست چپ باشد و اما قول به این که چون در جهت قبله قرارگرفته بدین نام خوانده شده است نادرست باشد زیرا قبله را راست و چپ نباشد و در یکی از کتب فارسی قدیم دیده است که آن را شامین میگفتند و عرب آن را باختصار شام خوانده است. صاحب اقرب الموارد گوید: بمعنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از شامه بمعنی خال باشد. مؤلف قاموس کتاب مقدس و فرید وجدی پس از ذکر شرح مفصلی در تاریخ جغرافیایی شام گویند: نام مملکتی است که عبرانیان آن را آرام میخواندند و شام پیش از سال 333 ق. م. تابع ایران بوده و در 300 ق. م. در تحت تصرف سلوکس افتاد و سپس در سال 164 ق. م. پارتیان بعضی از مقاطعه های مشرق شام را به دستیاری متریداتس اول بتصرف درآوردند. و از آن پس در سال 64 ق. م. تمام شام به دست رومیان افتاد و در سال 632 م. به دست لشکریان اسلام فتح گردید و از آن پس به دست صلیبیها افتاد و در سال 1517 م. سلاطین عثمانی آن را بتصرف خویش درآوردند. وپس از پایان جنگ جهانی اول تحت قیمومیت فرانسه درآمد و حدود شام در این هنگام بشرح زیر بوده است: از شمال به آسیای صغیر؛ از مشرق به رود فرات و کویر؛ و ازجنوب به جزیره العرب و از غرب بدریای مدیترانه. و مساحت آن یکصدهزار کیلومتر مربع بود و شصت میلیون تن سکنه ٔ آن را اقوامی با مذاهب گوناگون تشکیل میدادند.و پس از جنگ جهانی اول به کشورهای متعددی بنامهای: اردن، فلسطین، سوریه و لبنان تقسیم گردید. نام شام در شعرهای پارسی بسیار آمده است از جمله:
از این ظفر که توکردی بترک رفت بشار
از این هنر که تو جستی بشام رفت خبر.
رودکی.
تو ایدری و شم تو رسیده است بشام
رواست که شمنان پیش روی تو بشمند.
رودکی.
زین بند بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام.
رودکی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مرتراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو.
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیشست چو رفتی بشام.
ناصرخسرو.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عراق و شام.
سوزنی.
به شام یا خراسان بمصر یا توران
به روم یا حبشستان بهند یا سقلاب.
خاقانی.
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم.
خاقانی.
که نیست چون تو سخن پروری بشرق و به غرب
نه چون من است ثناگستری بشام و عراق.
خاقانی.
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام.
سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.
|| در تداول عامه بر شهر دمشق نیز اطلاق شود و ترکیبات خرابه ٔ شام. بازار شام. شهر شام. اسراء یا اسیران شام. در تداول عامه خاصه در سوگواری شیعیان بر واقعه ٔ جانگداز کربلا و اسارت بازماندگان حضرت امام حسین (ع) سخت رائج و زبانزد است.
- امثال:
شام اصغر، در این شعر مراد ابهر است که خاقانی آن را بشام اکبر یعنی خود شام تشبیه کرده است:
تا کنون از قدس خاک اولیا
گفتم ابهر بین که شام اصغر است.
خاقانی.
مثل بازار شام، اسباب و ادواتی آشفته و درهم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دمشق و سوریه شود.


بازار

بازار. (اِ) در پهلوی واچار (در هوجستان واچار = سوق الاهواز. رجوع شود به خوزستان) در پارسی باستان آباکاری مرکب از: آبا در سانسکریت سبها. بمعنی محل اجتماع و جزو دوم مصدر کاری، بمعنی چریدن (دارمستتر، تتبعات ایرانی ج 2 ص 129، 131). گیلکی واچار. (نیز: بازار. م) فریزندی ویرنی بازار. نطنزی واچار (1 ص 290). سمنانی وازهار. سنگسری وزر. سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی بازار. (2 ص 188).استی بزر. (استی 114)، محل خرید و فروش کالا و خوراک و پوشاک. لغت فرانسه ٔ بازار از پرتقالی گرفته شده و پرتقالیان نیز از ایرانیان گرفته اند. (نداب 3: 3-4 فرامرزی) و رک: دایره المعارف فرانسه. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ج 1 ص 218). اعراب در آن تصرف کرده الف را به «یا» بدل کرده بیزار گفته و بیازره بر آن جمع بسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود. دورسته از دکان های بسیار در برابر یکدیگر که غالباً سقفی آن دو رسته را بیکدیگر می پیوندد. میدان داد و ستد.کوی سوداگران. مغازه. دکان. دکه.: بازار صحافها. بازار بزازها. بازار کفاشها. بازار خیاطها. بازار سراجها و غیره. بازار عطرفروشان، لَطِمَه. (منتهی الارب).ج، لطایم. سوق. (دهار) (ترجمان القرآن). ج، اسواق. قَسیمه. (منتهی الارب). تیم. رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود.
در قاموس کتاب مقدس آمده: (انجیل لوقا 7: 32) بازار: معروف است و در آنجا هر گونه متاع بفروش میرودو گاهی کوچه های درازی ترتیب داده در طرفینش دکانها میساختند چنانکه حال نیز معمول است و گاهی این لفظ دلالت بر محل وسیعی مینماید که در میان شهر قرار داده خریدار و فروشنده در آنجا جمع میشدند و متاعهای خود را بفروش میرساندند و بتدریج احکام و مباحثات و مسائل مشکله ٔ فلسفیه و سیاسیه را در آنجا گفتگو مینمودند. (کتاب اعمال رسولان 16:19 و 17:17). و اهالی دهات وقضات و صاحب منصبان در آنجا فراهم میشدند لذا فرمایش مسیح در انجیل مرقس 12:38 میفرماید که ایشان سلام رادر بازارها دوست میدارند صحیح میباشد و اطفال و اشخاص بیکاره نیز در آنجا جمع می شدند و چون خداوند ما مسیح خواست که فریسیان را توبیخ و سرزنش نماید چون که اعمال عجیبه در میان ایشان بجا آورده و با وجود آن او را ترک کرده رد نمودند و یوحنا را قبول کردند و حال آنکه اعمال عجیبه بجا نیاورد ایشان اشخاصی را که متابعت والدین خود مینمایند تشبیه فرمود و باید دانست که عمله هائی که طالب کار بودند در میان بازار فراهم میشدند تا هر کسی که خواهد ایشان را کار فرماید چنانکه در این روزها نیز معمول است. (قاموس کتاب مقدس):
بگفت این سخن پس ببازارشد
بساز دگرگون خریدار شد.
فردوسی.
براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت.
فردوسی.
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
ز پاکیزگی شهر و از خرمی ده
روان گشت بازار بازارگانی.
فرخی.
دفتر بدبستان بود و نقل ببازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست.
منوچهری.
پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291).
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چو تو خود مینگری من نکنم قصه دراز.
ناصرخسرو.
چو خلق جمله ببازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.
ناصرخسرو.
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیده ای بازار عشق اکنون نگر.
خاقانی.
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای زان بازار نگسستی هنوز.
خاقانی.
در سر بازارعشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
|| دکان های موقت بی ترتیب در زیر چادرها و سقف هایی از پارچه که هفته ای یکبار در بعض قری کنند، و بیشتر در نواحی شمالی ایران معمول است. بازارهای موقت که سالی یکبار در بعض شهرها تشکیل شود برای عرض کالاها بمشتریان که از شهرها یا ممالک دیگر بدانجا آیند مانند بازارمکاره و سوق عکاظ در میان تازیان جاهلیت و غیره: پنج شنبه بازار، اردوبازار، جمعه بازار، چهارشنبه بازار، دوشنبه بازار، سه شنبه بازار، شنبه بازار، یکشنبه بازار. عرضگاه یا نمایشگاه که در بعض ممالک چند سال یکبار برپا کنند: طواویس، شهرکیست از بخارا... و اندر وی هر سالی یک روز بازار است که خلق بسیار اندر وی گرد آیند. (حدودالعالم). و اندر مرسمنده، در هر سالی یکی روز بازار بود که گویند آن روز در آن بازار افزون از صد هزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم).
- بازار عکاظ، مشهورترین بازارهای عرب در زمان جاهلیت. بازار عکاظ واقع میان طایف و نخله بوده است و موقعی که اعراب قصد حج داشتند از اول ذی القعده تا بیستم در بازار عکاظ اقامت میکردند، سپس از عکاظ بمکه رفته مراسم حج بجا می آوردند و بخانه های خود بازمیگشتند. معمولاً بزرگ هر قبیله ای ببازار قبیله ٔ خود میرفت ولی تمام بزرگان عرب بلا استثناء ببازار عکاظ می آمدند. هرکس اسیری داشت برای دادرسی بعکاظ می آمد و نزد داوران که از قبیله ٔ بنی تمیم بودند دادخواهی میکرد و هر کس خونخواهی میخواست و طرف خود را نمیشناخت برای پیدا کردن گمشده ٔ خود بعکاظ می آمد. هر کس شهرت طلب بود و در پی تحصیل شهرت میگشت برای نیل بمقصود بعکاظ می آمد، هر کس میخواست با کسی مباهات کندو مفاخر خود را بگوید در فصل عکاظ به آن محل میشتافت و عربها در این قسمت بقدری مقید بودند که در بزرگی و سنگینی مصیبت ها بر یکدیگر مباهات میکردند و یکی از آن موارد مفاخره ٔ خنساء و هند است... عربها از تأسیس بازار مکاره و اجتماع قبیله ها استفاده ٔ فرصت میکردند و مجلس مناظره و مباحثه و سخنوری و مشاعره تشکیل میدادند. شعراء شعر میخواندند، خطیبان خطابه سرایی میکردند و دانشمندانی از آن میان انتخاب میشدند که بهترین و برترین گفتارها را تشخیص داده اعلام نمایند وهر گاه که نابغه ٔ ذبیانی ببازار عکاظ می آمد سراپرده ای از چرم قرمز برای او می افراشتند و شاعران اشعار خود را در محضر او میخواندند و هر شعری که از همه بهتر بود آن را با آب طلا نوشته در عکاظ و یا در کعبه می آویختند که معلقات سبع نیز از آن اشعار میباشد. اتفاقاً این کار عرب ها بکار یونانیان قدیم شبیه است، چه آنها نیز در محلی موسوم به گیمنازیوم برای ورزش های بدنی و بازی های پهلوانی حاضر میشدند و فیلسوفان و دانشمندان از آن اجتماع استفاده کرده بمباحثه و مناظره مشغول می شدند و عیناً عملیات عربها در بازار عکاظ درآنجا نیز معمول میشد. بدیهی است که در نتیجه ٔ چنین اجتماعاتی حقایق بسیاری کشف میشد و قریحه ٔ هوشمندان و باذوقان بکار می افتاد، بعلاوه زبان آنان رشد و نمو میکرد و از پاره ای معایب تصفیه میشد. مثلاً قریش که ببازار عکاظ می آمدند لغات سایر قبایل را نیز میشنیدندو آنچه را که نیکو بود برمیگزیدند و در لغت خود بکار میبردند و در نتیجه لغت قریش فصیح ترین لغت های عرب شد و از پاره ای عیوب و کلمات رکیک ناپسند تصفیه شد وچیزهایی مانند کشکشه و کسکسه و عنعنه و فخفخه و کم ووهم و عجعجه و استنطاء و شنشنه و عیوب دیگر که در سایر لهجه ها یافت میشد از آن لهجه خارج گشت. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان چ 1333 امیرکبیر ج 3 صص 43-46).
- بازارهای عرب، عرب ها در زمان جاهلیت سالی چند بار بازارهایی دایر میکردند و در فصل های معین مردم از دور و نزدیک به آنجا می آمدند و همین که از این بازار فارغ میشدند ببازار دیگری میرفتند، به این ترتیب که از روز اول ماه ربیع الاول در دومهالجندل از نواحی مرتفع نجد برای خرید و فروش و داد و ستد بازارهایی ترتیب میدادند و سپس از آنجا به هجر میرفتند و یک ماه در آن بازار بودند آنگاه از هجر به عمان منتقل میشدند و از عمان بحضرموت و عدن کوچ میکردند و بعضی به صنعاء عزیمت مینمودند و در آنجا بازار دایر میکردند. بعد در ماه های حرام بازار عکاظ که از بازارهای مشهور عرب بود دایر میشد، علاوه بر آن بازارهایی در نواحی موسوم به شحر، صحاری، مخنه، حباشه، مشقر و غیره دایر میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان چ 1333 امیرکبیر ج 3 ص 43).
- امثال:
بازار خودفروشی از آنسوی دیگر است
(که...) بازار چندانکه آکنده تر، تهیدست را دل پراکنده تر
سعدی (امثال و حکم دهخدا).
بی سیم ز بازار تهی آید مرد
«دارم مثلی بحال خویش اندر خورد...»
(از قابوسنامه).
مثل بازار شام.
محتسب در بازار است.
|| بمجاز، اعتبار. بها. حرمت. محبوبیت. اهمیت. قدرت. ارزش. شایستگی:
سپهبد چو آگه شد از کارشان
ز رای جهان جوی و بازارشان.
فردوسی.
چو آن نامه بشنید و گفتار او
بزرگی و مردی و بازار او.
فردوسی.
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
پس از ما هر آنکس که گفتار ما
بخوانند، دانند بازار ما.
فردوسی.
مقاتوره بشنید گفتار اوی
سرش گشت پرکین ز بازار اوی.
فردوسی.
بر من آن بت بازار نیکوان بشکست
کجا چنان بت باشد کرا بود بازار؟
فرخی.
یاران تو همچون تو بُتانند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار.
فرخی.
اندر این ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی.
منوچهری.
کردم سرخمتان بگل و ایمن گشتم
به انگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
همی که نبینم مرعلم خویش را بازار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست.
ناصرخسرو.
مرد دانا راستکار و چرخ نادان بدکنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست.
ناصرخسرو.
سود از تو بدان جویم کز مایه ٔ طبعم
خود را بر تو دیده ام این حرمت و بازار.
سنایی.
پس از این عبادت اصنام را بازاری نباشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
یوسف دلها پدیدار آمده ست
عاشقی را روز بازار آمده ست.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده ست.
خاقانی.
- روز بازار کسی بودن، روز محبوبیت و قدرت و اعتبار او بودن.
|| بمجاز بمعنی رونق و رواج نیز آمده. (غیاث) (انجمن آرا). بازار و روز بازار بمعنی رونق است. (انجمن آرا) (آنندراج). درَّ؛ گرمی بازار و روانی آن. (منتهی الارب). درود؛ روز بازار، روان و گرم گردیدن آن. (منتهی الارب). نَفاق، روایی. رواج:
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
چنین داد پاسخ که کردار نیک
بیابد بهر جای بازار نیک.
فردوسی.
یکی گوید ز شاهی نام بردی
که رادی را بدو بفزود بازار.
فرخی.
وقت عیش و طرب و بستان است
روز بازار گل و ریحان است.
انوری.
|| بمجاز، رفتار. روش. کردار. وضع. معامله. ترتیب:
سیاوش ندانست بازار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی.
فردوسی.
بدانست کان جادویی کار اوست
بدو بد رسیدن ز بازار اوست.
فردوسی.
چو دستور با لشکر آمدش پیش
بگفت آنچه آمد ز بازار خویش.
فردوسی.
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.
نظامی.
با همه نامهربانی بیوفا خواندی مرا
کافرم گر در قیامت با تو این بازار نیست.
قراری گیلانی (از آنندراج).
|| تشویش. اضطراب:
سر بابک از خواب بیدار شد
روان دلش پر ز بازار شد.
فردوسی.
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر زبازار ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تاجر و سوداگر. (انجمن آرا). || قیمت کالا: روی شش تومان بازارش بازی می کند، یعنی نوسان دارد. نرخ در حدود شش تومان است، بازارش پنج تومان است، یعنی قیمتش نرخش، پنج تومان است. || بمعنی سود و معامله و سودا. (غیاث) (آنندراج). || تجارت. داد و ستد. معامله. خرید و فروش. معامله و سودا را نیز بازار گویند. (آنندراج):
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم از آن شهر که بازاری نیست.
میرصیدی (از آنندراج).
|| قرار. عهد و پیمان:
کند بار همراه با یار ما
بر این است پیمان و بازار ما.
فردوسی.
- بازار آراستن، بازار ترتیب دادن. (آنندراج). آرایش دادن بازار و نهادن متاع و کالا جهت فروش. (ناظم الاطباء: بازار).
- || زمینه سازی کردن. تمهید مقدماتی برای رسیدن به غرضی. توطئه:
چو زینگونه بازاری آراستند
بخون از سکندر امان خواستند.
فردوسی.
چو بازار من بی من آراستی
به آن رسم و آیین که میخواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم
نصیبی ده از گنج بخشایشم.
نظامی (از آنندراج).
- بازار آشفته، کنایه از جای پرازدحام. بازار شلوغ، بی نظم، پر جمعیت که کس بکس نباشد.
- امثال:
دزد دنبال بازار آشفته میگردد.
- بازار آهنگران، محلی که آهنگران در آنجا بساختن ابزار آهنی و فروختن آنها سرگرم باشند:
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تافتند.
فردوسی.
- بازار امکان و بازار جهان، کنایه از دنیا باشد:
ای برده ببازار این جهان عمر
بازارتو یکسر همه زیان است.
ناصرخسرو.
گنج بی مار و گل بی خار نیست
شادی بی غم در این بازار نیست.
مولوی.
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید.
صائب.
- بازار اول یوسف، قیمتی که برادران یوسف علیه السلام نزد تاجر بعد برآمدنش از چاه به آن فروختندو کمیت آن بنا بر اختلاف روایت هشت درم، پانزده درم یا هفده درم است و بدین معنی قیمت اول یوسف نیز آمده و بازار دوم وقت بیع که در مصر بدست زلیخاست.
دکان حُسن فروشی اگر بیارایی
غنیمتی شمرد یوسف اولین بازار.
ظهوری (از آنندراج).
میگرفتم بقیمت اول
مفت یوسف که در زمان تو نیست.
ظهوری (از آنندراج).
- بازار برچیدن، بمعنی بازار برداشتن. (آنندراج). بستن بازار و ترک خرید و فروش کردن. (ناظم الاطباء):
چار بازار عناصر بر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب (از آنندراج).
- بازار بی رواج، بازار کساد. بازار بی رونق. بازار کم مشتری. بازار کم معامله.
- بازار بی رونق، بازار کاسد، بی مشتری. بازار کساد.بازار کم معامله:
کسانی که مردان راه حقند
خریدار بازار بی رونقند.
سعدی.
- بازار تبه شدن، یا بازار کسی نزد دیگری تبه شدن، از محبوبیت واحترام افتادن:
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد بر شاه [سلطان محمود] بازار من.
فردوسی.
- بازار تیره، کنایه از وضع نابسامان:
چو خواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان...
فردوسی.
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید از این تیره بازار اوی.
فردوسی.
- بازار تیره دانستن، وضع خود را نابسامان دانستن:
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کز آن تیره دانست بازار خویش.
فردوسی.
پشیمان شد از رای و کردار خویش
همه تیره دانست بازار خویش.
فردوسی.
- بازار تیز داشتن، بازار بارونق داشتن. بازار بارواج داشتن.
- بازار تیز شدن، رونق یافتن. بسامان شدن:
پشت اهل ادب است او و خریدار ادب
زین همی تیز شود اهل ادب را بازار.
فرخی.
تیزتر گشت جهل را بازار
سوی جهال صد ره از الماس.
ناصرخسرو.
- بازار تیز کردن، رواج دادن بازار. رونق دادن بازار. رونق دادن و بسامان کردن کار:
به زرمهر دادش یکی بدگهر
که کین پدر زو بجوید مگر
نگه کرد زرمهر و کس را ندید
که با تاج بر تخت ایران سزید
از او بند برداشت تا کار خویش
بجوید، کند تیز بازار خویش.
فردوسی.
شتر بار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیزبازار خویش.
فردوسی.
مشو تیز تاچاره ٔ کار تو
بسازم، کنم تیز بازار تو.
فردوسی.
دیدار می نمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی (گلستان).
هر کجا تیغ تو بازار اجل تیز کند
جان خصمت که گرانست چه ارزان باشد.
سلمان (از آنندراج).
خوانی غزلی دورامش انگیز
بازار گذشته را کنی تیز.
نظامی.
- بازار تیز گشتن، رونق یافتن. به سامان شدن:
خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
- بازار تیز و گرم و رایج، از صفات بازار است. مقابل اینها بازار کند و افسرده و شکسته و بسته و غیررایج. (غیاث). و تیز و گرم و روا کنایه از بازار رایج بود مقابل بازار کند و افسرده و شکسته و بسته که کنایه از بازار غیر رایج است و برین قیاس است بازار تیز کردن و شکستن.
- || بمجاز، بمعنی گزافه گویی و لاف زدن:
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید از آن تیزبازار اوی.
فردوسی.
چو آگاه شد خسرو از کار او
غمی گشت ازآن تیزبازار او.
فردوسی.
همه گوش دارید گفتار من
ببینید این تیزبازار من.
فردوسی.
ز هر سو فراوان خریدار خاست
بدان کلبه بر تیزبازار خاست.
فردوسی.
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیزبازار من.
فردوسی.
- امثال:
بر سر بازار تیز کور شود مشتری، بمجاز بمعنی گزافه گویی و لاف زدن.
- بازار جدال و قتال، کنایه از جنگ و پیکار. (ناظم الاطباء: بازار).
- بازار چیزی تیز بودن، رونق و رواج داشتن. (از آنندراج). و بمجاز کار کسی رونق داشتن. وضع کسی بسامان بودن:
گر امروز تیزست بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من.
فردوسی.
آنرا که ترا گوید تو خدمت او کن
آنرا بر تو تیزتر است از همه بازار.
فرخی.
کنونکه خنجر بیداد یارخونریز است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است.
محتشم کاشی (از آنندراج).
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 187 شود.
- بازار زد و خورد، روز ستیزه و منازعه و جنگ. (ناظم الاطباء: بازار).
- بازار ساختن، بمجاز ایجاد هرج و مرج و شلوغی و آشوب بقصد استفاده: قاید منجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). حاتمی از آن بازار ساخته است که سزای خویش بدیدو مالش یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- || کنایه از خود را جلوه دادن. نمودن خود را:
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افراخته از کبر سر و ساخته بازار.
مسعود سعد.
- بازار شاداب، بازار باطراوات، پر رونق:
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
- بازار شام، اشاره به ورود اهل بیت امام حسین (ع) پس از واقعه ٔ کربلا بشام باشد: تعزیه ٔ بازار شام. و در فارسی کنایه از بازار پر جمعیت و پر از ازدحام باشد: بازار شام است.
- بازار کاسد، بازار کم خریدار. بازار بی رواج. بازار ناروا. بی رونق. بازار کساد. بازار کم مشتری. بازار کم دادوستد. کم معامله. عُفر. مَعفور. (منتهی الارب).
- بازار کاسد بودن، بی رونق، بی مشتری، بی خریدار بودن: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- بازار کاسد شدن، بی رونق شدن. بی مشتری و خریدار گردیدن. کاسد گشتن:
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
بازار زهد کاسد سوق فسوق رایج
افکنده خوار دانش گشته روان مرایی.
ناصرخسرو.
- بازار کسی برافروختن یا بفروختن، کار وی رونق و رواج یافتن. وضع او روشن شدن. روبراه شدن کار کسی. اعتبار و اهمیت یافتن کسی:
همانا خوش آمدش گفتار اوی
برافروخت زین کار بازار اوی.
فردوسی.
هر آن کس که ایمن شد از کار خویش
بر ما برافروخت بازار خویش.
فردوسی.
حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه ٔ تو
محدثان را بفروخت ای شها، بازار.
فرخی.
- بازار کسی را تیره کردن، وضع او را نابسامان آوردن:
بد آید جهان را از این کار من
چنین تیره کو کرد بازار من.
فردوسی.
چو خواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان،
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
اگر داد بینی همی کار من
مگردان همی تیره بازار من.
فردوسی.
- بازار کسی کاسد شدن، ناموفق گردیدن: دشمنان... مقرر گردد ایشان را که بازار آنها کاسد خواهد بود. (تاریخ بیهقی).
- بازار کسی گرم بودن وماندن، مراد تیز بودن و تیز ماندن است:
بدانید کامد بسر کار گرم
گذشت اختر و روز بازار گرم.
فردوسی.
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
سعدی.
- بازار گرم داشتن، بازار با رونق داشتن.بازار بسیارمعامله و پرخریدار داشتن.
- بازارگرمی، کالای خودرا محاسن گفتن. توصیف فروشنده خوبی متاع را. کالای خود را ستودن نزد مشتری. جلب مشتری کردن بزبان فریب.
- بازار ناروا، بازار کساد. بازار بی رونق.
- بازار ناروا شدن، اکساد. (تاج المصادر بیهقی). کساد شدن بازار. بی مشتری، بی خریدار شدن.
- بازار ناروان، سوق کاسد. سوق اکسد. (منتهی الارب).
- بر سر بازار بودن، کنایه از برملا و آشکار بودن:
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست.
سعدی.
- خر بازار، کنایه از بیحسابی و بی ترتیبی.
- دزدبازار، کنایه از هرج و مرج و بی نظمی و گرانی بازار.
- راسته بازار، بازار اصلی و راست.
- روز بازار کسی بودن، روز روایی متاع او بودن. روز رواجی کالای او بودن: روز بازار گل و نسرین است. (از انجمن آرا) (آنندراج).
- شلوغ بازار، کنایه از شلوغی و بی نظمی.
- کسی را با دیگری بازار بودن، بمجاز سر و کار داشتن با چیزی یا کسی. معامله کردن. آمیزش و رفت و آمد داشتن:
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی (طیبات).
- مست بازار، کنایه از بی نظمی و بی ترتیبی.
- میانجی دیدن بازار کسی را، وضع او را میانه و متوسط دیدن، چنانکه نه بازار او تیز باشد و نه بیرونق:
چو بهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی دید بازار اوی.
فردوسی.
- امثال:
هر دکانی راست بازار دگر.
مولوی.

بازار. (اِخ) (حومه ٔ شیراز)، دهاتی از حومه ٔ شیراز که در میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز است. همه را شیب بازارگویند برای اینکه وقتی امیر عضدالدوله ٔ دیلمی شهری دیگر مشتمل بر چندین بازار در خارج شیراز بساخت و ازآن روز تا کنون که اثری از آن شهر باقی نمانده دهات جانب زیر آن شهر را شیب بازار گویند. (فارسنامه).

فرهنگ عمید

شام

اول شب، آغاز شب، سر شب که تازه هوا تاریک ‌شده،
غذایی که شب می‌خورند،
* شام غریبان: غروب روز عاشورا برای اهل بیت سیدالشهدا زیرا در آن روز حضرت امام‌حسین و یارانش در کربلا شهید شدند و اهل‌بیت آن حضرت غریب و بی‌کس ماندند،
* شام غریبان گرفتن: نوحه‌خوانی و عزاداری دسته‌جمعی در شب یازدهم ماه محرم به ‌یاد شهیدان کربلا و اهل‌بیت سیدالشهدا که در مکانی تاریک یا در کوچه و خیابان صورت می‌گیرد،


بازار

جای دادوستد و خریدوفروش کالا، محل اجتماع و دادوستد فروشندگان و خریداران،
کوچۀ سرپوشیده که دارای چندین مغازه یا فروشگاه باشد،
* بازار مشترک: (اقتصاد) جامعۀ اقتصادی به‌وجودآمده به‌وسیلۀ چند کشور به‌منظور تقلیل تعرفۀ گمرکی، اتخاذ سیاست مشترک در امور حمل‌ونقل، و تقویت مؤسسات اقتصادی،
* بازار مکاره: بازاری که سالی‌یک‌بار برای مدت چند روز در محلی تشکیل می‌شود و از شهرهای مختلف یا از کشورهای دیگر اجناسی برای نمایش یا خریدوفروش به آنجا می‌آورند،

تعبیر خواب

بازار

بازار: سعی کنید سطح معلومات خود را بالا ببرید 1ـ اگر خواب ببینید در بازار هستید، علامت آن است که در تمامی امور زندگی توفیق خواهید یافت. 2ـ دیدن بازاری متروک در خواب، علامت آن است که پریشان و افسرده خواهید شد. 3ـ دیدن سبزیجات گندیده یا فاسد در بازار، نشانه آن است که در حرفه خود زیان خواهید دید. 4ـ اگر دختری خواب ببیند، نشانه آن است که تغییراتی مساعد در زندگیش اتفاق خواهد افتاد - لوک اویتنهاو

فرهنگ معین

بازار

محل خرید و فروش کالا، نیرنگ، فریب، پیشامد، ماجرا، بهانه، بیهودگی، مجازاً ارزش و اعتبار، شام کنایه از: شلوغی و ازدحام. [خوانش: [په.] (اِ.)]


شام

آغاز شب، سرشب، غذایی که در شب خورند. [خوانش: [په.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

شام

شامگاه، شب، عشا، فلق، لیل، غذای‌شب،
(متضاد) بامداد

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

شام

Abendessen (n), Abendessen (n), Fleisch (n), Mahlzeit (f)

معادل ابجد

بازار شام

552

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری